سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا شیفته دلداده بدان که نام نیکش بر زبانها افتاده [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط مرتضی شاه نظری در 88/8/11:: 6:11 عصر

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
داستان غم و تنهایی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم , سوختم این سوز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت اربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
یسته ی سلسه ی سلسه مویی بودیم
کس دران سلسه غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتر ی و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دل ارایی او
شهر پر گشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سرو سامان دارد
چاره اینست وندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد ازاین رای من اینست وهمین خواهد بود
من براین هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی است
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
به ذغن مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش خوان گلزار دگر باشم به
نرگسی کو که شوم بلبل داستان سازش
سازم از تازه جوانان وطن ممتازش
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر من زمنش یاری هست
از من وبندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گونه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی بر ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتدو بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از مهر تو و این طایفه افسرده شود
ای یار چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست زجمع دگرانت بینم
مایه ی عیش و مرام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار, چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارد , هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه بر انداز مشو
از تو حیف است به این طایفه دمساز مشو
می شوی شهره , به این فرقه , هم آواز مشو
غافل از لعب حریفان دغل باز مشو
به, که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است , که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد زتو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگه, غفایی نخوری
وقت خوش , خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تورفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت
حاشاالله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها
موسیقی وبلاگ